عکس سفارشی بنتو کیک خرس فضول?

سفارشی بنتو کیک خرس فضول?

۳ روز پیش
محمد💔

دوازده سالم که بود پدرم رفیقی داشت نزدیکتر از برادر
‎اسمش محمد بود صدایش میزدند ممد ، ممدداماد
‎ممد همیشه شیک و عطر و ادکلن زده با کت و شلوار دامادی بود.چله تابستان که خنک ترین لباس ها خیس عرق می شد کت و شلوار ممد از تنش جدا نمیشد.یکی دو باری هم که به اصرار من و برادرم شب خانه مان ماند موقع خواب کتش را در نیاورد.یکبار که با برادرم به شوخی میخواستیم کتش را از تنش در بیاوریم حسابی از کوره در رفت و بمان تشر زد.اهالی محله خیلی مسخره اش می کردند و گاها می خواستند کتش را از تنش در بیاورند اما ممد در رابطه با کتش با هیچ کس شوخی نداشت و به قول خودش خط قرمزش بود. آن زمان هر روز و گاها چند بار در روز هم دیگر را میدیدیم اما پدرم که مرد دیگر‌ ممدداماد را ندیدیم.تا همین چند روز پیش که شنیدم حالش خوب نیست و به قولی مهمان امروز و فرداس.دیروز حوالی ظهر بود که به دیدنش رفتم.وارد اتاق که شدم خشکم زد
شاه داماد در بستر مرگ هم قبای دامادی تنش بود.‎با خنده گفت:چیه باز هم کت و شلوار؟ ‎هنوز هم دنبال فلسفه کت و شلوار ممد دامادی؟
‎آرام کنار تختش زانو زدم و گفتم هیچ وقت نگفتی
‎گفت میخواهی بدانی؟
‎گفتم اما نمی گویی؟
‎نفس پر از دردی کشید و پرده از راز کتش برداشت
۵۰ سال پیش وقتی که هم سن تو بودم پدرم خان روستایی حوالی رشت بود.خانی مستبد که آرزوی استبداد تک پسرش را داشت.
اوایل دهه ۴۰ بود،‎پسر خان درسش تمام شده بود و از شهر برگشته بود.آهی کشید و ادامه داد، دیگر درسم تمام شده بود و وقت آموختن حکومت بود من هم مثل پدرم عاشق حکومت و استبداد و به همان اندازه خشمگین و سنگدل بودم.چند روزی از برگشتنم می گذشت و هر روز یک ورق از کتاب خان و خانسالاری را می آموختم.یک روز که با پدرم در حیاط عمارت قدم میزدیم از کنار مطبخ رد شدیم.به دستور پدرم وارد مطبخ شدیم ، ندیمه ها دست از کار کشیدند.خان ندیمه ها را تایید و رد ، تشویق و تنبیه می کرد و من هم مانند یک کارآموز به دنبالش میرفتم و در ذهن نت بر میداشتم.اما از یک جایی به بعد خان رفت و من ماندم ، خان گفت و من نشنیدم . نگاهم روی دیگ روی آتش و دختری که نگران ته گرفتن آشش بود ماند.انگار خان زاده عاشق شده بود.سرش را پایین انداخت و گفت اما عشقی که ممنوع بود‌.سرکشی که تمام شد رفتیم اما دلم برای همیشه توی مطبخ ، کنار دیگ آش ماند.از آن روز نه از استبداد خبری بود و نه از آرزوی حکومت. هر روز به بهانه های مختلف به مطبخ میرفتم ، به هر بهانه ای که بود آهو را احضار میکردم. گاهی بی دلیل تنبیه اش می کردم که اتاقم را تمیز کند و خودم مینشستم کنار پنجره اتاق و به دستان ظریفش وقتی که آینه را تمیز میکرد نگاه میکردم. آیینه ای که دیگر در آن خودم را نمیدیدم هرچه که بود آهو بود.هر بار که توی حیاط عمارت میدیدمش صدایش می کردم که کفش هایم را دستمال بکشد یا کتم را تمیز کند.هربار که آهو را میدیدم تشنه ام میشد و صدا می کردم آی دختر تو !! یک لیوان آب برایم بیاور.
‎آهو پیاله و کوزه ای می آورد و برایم آب میریخت و منتظر می ماند تا پیاله را ببرد آب را تا قطره آخر قطره قطره میخوردم و زیرچشمی نگاهش میکردم.پیاله که خالی میشد میگفتم بریز یک پیاله دیگر بریز.
‎از یک جایی به بعد آهو فهمید که چه دلی از پسر خان برده و این عشق زیباتر شد.دیگر نه من برای دیدنش بهانه میخواستم نه آهو از خانزاده میترسید هر دو میدانستیم تنبیه و به خدمت گرفتن ها برای کنار هم بودن است.آهو ندیمه خانزاده شد صبح ها برایم صبحانه می آورد و به بهانه تمیز کردن اتاق ساعت ها کنارم می ماند برایم چای میریخت و برایش لقمه می گرفتم وقتی برای شستن لباس ها به جنگل میرفت به بهانه شکار به دنبالش میرفتم کنار رود مینشستم و با عشق نگاهش میکردم حتی گاهی یک گوشه لباس را کمکش میگرفتم و آبش را می چکاندم.آه آهو آه !تو چه کردی با خان زاده،تک پسر مستبد خان که یک روستا از او میترسید کنار رود نشسته و رخت میشوید.آخر این عشق چیست.اما این عشق باید پنهان می ماند حداقل تا وقتی پدرم خان بود.
همه چیز خوب بود تا اینکه خان امر کرد وقت ازدواجت رسیده.نه من میتوانستم با کسی بجز آهو ازدواج کنم نه پدرم ازدواج تک پسرش با یک ندیمه را قبول می کرد.هر روز به یک بهانه حرف ازدواج را عقب می انداختم تا اینکه کم کم خبر عاشقی من و آهو را ندیمه های چاپلوس از سر حسادت به پدرم رساندند.
اون روز توی عمارت قیامت به پا شد.خان جلوی اهل عمارت زد زیر گوشم و با داد و فریاد تحقیر و سرزنش کرد.ندیمه هایی که لبخند اربابشونم ندیده بودن حالا شاهد ذلت و خواریش بودند اما مهم نبود تنها چیزی که مهم بود آهو بود و البته تنها نگرانی من.آن روز وقتی برای اولین بار توی روی پدرم ماندم و روی حرفش حرف زدم پدرم حسابی عصبانی شد و توی اتاقم زندانی ام کرد تا از حرفم کوتاه بیایم و به ازدواج با دختری که برایم نشان کرده بود رضایت دهم.از ان روز به بعد دیگر نتوانستم با آهو باشم
...